عشق شکست خورده خودم A.W.Surveys - Get Paid to Review Websites!

حرف دل
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حرف دل و آدرس harfe-dell.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





خب از اولش شروع میکنم 

من یک ساله که دانشجوام رشته کامپیوتر تو رشت دانشگاه میرم.خب عشقم از زمانی شروع میشه که بار اول تو کلاس دیدمش.همین که چشمم بهش خورد یه حسه عجیبی داشتم  واسه اولین بار بود چنین حسی

خلاصه سرتونو درد نیارم        هرروزی که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم  منم سعی میکردم رفتارم جوری باشه که ازم خوشش بیاد تو کلاس همیشه ازش دفاع میکردم .اون جز برترین دانشجوها بود.تقریبا با رفتارم بهش گفتم عاشقشم اونم منو دوست داشت.اما این وسط رفیقم هم میخواست باهاش دوست بشه که جریانش طولانیه نمیگم ولی اونو نپذیرفت

برم داستانه خودمو بگم

خب داشتم میگفتم بچه ها هم البته بعضیا فهمیده بودن یکی رو میخوام اما نمیدونستن کدومو .من به یکی از بچه ها که بهش اعتماد داشتم راز دلمو گفتم گفتم میخوامش اونم گفت به کسی نمیگم

یه روز که تو کارگاه بودیم استاد به من و عشقم گفتش که هفته بعد شما دوتا نیاز نیست بیاین مطالبو میدونین من ناراحت شدم چون میخواستم ببینمش.خب اون ازم پرسید شما میاین گفتم آره اونم اومد منتهی دیرتر.من که زودتر رفتم کلاس رفتم پیشه همون دوستم که گفتم راز دلمو گفتم پیشش نشستم بهم گفت بخاطره اونیکه دوسش داری اومدی گفتم آره خلاصه داشتیم درموردش میحرفیدیم که خودش اومد(عشقمو میگم)  همین که اومد دوستم گفت حلال زاده ای  اون پرسید چطور گفتش که الان داشتیم درموردت میحرفیدیم اون گفت پشت سرم ؟ دوستم گفت نه بابا غلط بکنیم پشت سر چیه  حالا این قسمته داستانو باش      من همین لحظه تلم زنگ خورد رفتم بیرون اومدم تو کلاس دیدم تو دسته عشقم و دوستم یه کاغذ هست حالا من از هردوشون پرسیدم جریان چیه  عشقم میگفت هیچی  دوستم میگفت بهش گفتم دوسش داری  همین که گفت یهویی سرخ شدم خجالت کشیدم

به دوستم گفتم چرا بهش گفتی آخه من الان چی بهش بگم گفتش مه بابا غمت نباشه خب خلاصه بعد کلاس رفتم به عشقم گفتم اگه دوستم بی احترامی کرده ببخشید بعدش گفتم چی به شما گفته گفتش چیز خاصی نیست منم سرخ شده بودم وحشتناک

خلاصه بعد دانشگاه رفتم خونه دیگه تو خواب تو بیداری تو درس خوندن همیشه بیادش بودم تو فکرش بودم بدجور نمیدونستم چجوری بهش بگم  میترسیدم کاری کنم ازم بدش بیاد....

وقتی دوستم به عشقم گفته بود که دوسش دارم بقیه بچه ها هم فهمیدن بعد گذشته این جریانه کاغذ دوستام فهمیدن که اوضام خرابه واسه همین میخواستن کمکم کنن یکی میگفت برو جلو حرفتو بزن یکی میگفت صبر کن ببین شاید خودش اومد سمتت خلاصه من تصمیمه خودمو گرفتم 

یه روز بعد کلاس صداش کردم گفتم میشه چند لحظه باهم بحرفیم گفت باشه اون روز اعصابش خورد بود منم سعی کردم اذیتش نکنم فقط جریانه اون روز رو بهش گفتم نشد که بگم میخوامت اما اون خودش متوجه شد میخوامش

موقع امتحانات بود منم دیگه صبر نداشتم  یه بهونه جور کردم واسه گرفتنه شمارش بعد امتحان برنامه نویسی صداش کردم گفتم  یه لحظه کارتون دارم گفتش باشه ولی بریم بالا اینجا آشنا هست گفتم باشه رفتیم اونجا گفتش نمیشه زیاد بحرفیم اول قسمم داد که اگه شمارشو بده به هیچکس ندم بعدش داد منم کلی ذوق کرده بودم  خلاصه گرفتم و اون رفت

منم نگو انقدر ذوق کرده بودم که خدامیدونه .بعدش من رفتم خونه دوستم که تصمیم بگیرم چه اسی بهش بدم ولی همه گفتن که راحت بگو منم راحت میگفتم اما رسمی میحرفیدم.شب بهش اس دادم نمیدونم چرا اون روز کلا عصبانی بود خلاصه خودمو معرفی کردم و شروع کردم به اس دادن فقط اولین اسایه که دادمو میگم   گفتم سلام من احمدم گفتش خب باشه بگو  گفتم اجازه هست حرفه دلمو بزنم گفتش آره منم شروع کردم به گفتن گفتم ازت خوشم اومده میخوامت دوستت دارم

خلاصه .........قبول نمیکرد دوستم بشه یه دلیلی داره که نمیتونم بگم شاید راضی نباشه

اما بعد 2هفته راضیش کردم گفت باشه دوست میشیم خلاصه یکسال با هم بودیم تو این یکسال رفتیم بیرون با خونوادش البته بجز باباش که اصلا خبر نداشت مامانش ازم خوشش اومده بود و آجیهاش .سرتونو دردنمیارم 

چیزی که باعث شد باباش بفهمه جریانو رفتن به سفر بود اونم سفر 3روزه گردشی که یکی از دوستایه باباش همراهش بود بهش خبر داد باباش هم وقتی فهمید دیگه کلا رابطمون باطل شد  وقتی باباش فهمید رابطه عشقم باهام خیلی خیلی سرد بود یعنی هرکی بود ازش متنفر میشد  هرچیزی میگفت تا سعی کنه نسبت بهش سرد بشم اما نتونست باباش گوشیشو گرفت سیمکارتشو شکوند باهاش خیلی بد شد  اونم یه روز با تلفن خونه بهم زنگ زد گفت احمد تونستم ازت خبر میگیرم تو به هیچ وجه به کسی زنگ نزن ازم قول گرفت قسمم داد قطع کرد الان دوماهه هیچ زنگی نزده  منم هرروز یادش میفتم گریم میگیره  خیلی خیلی زیاد دوسش داشتم عاشقش بودم اما انگار باید وایستم تا دغ کنم.تا چندروز دیگه دانشگاه هم شروع میشه نمیدونم چجوری باشم بهش نگاه کنم یا نه جوابشو بدم یا نه.خیلی واسم سخته اگه ببینمش دوباره یاده عشقم میفتم بدجور .اولین عشقی که پایانش یه شکست بود اما هیچکس نگفت چرا شکست.وقتی بچه هایه دانشگاه متوجه شدن که باهم دوست شدیم خیلی ذوق کرده بودن میگفتن شما مثله همین میگفتن احمد تو با عشقت یکی هستین باهم خوشبخت میشین.همه توش مونده بودن .الان نمیدونم دوستام خبر دارن یا نه ولی یه روز که دوستم بهم زنگ زده بود بهش گفتم تعجب کرد گفتش من الان قسم میخورم که تموم نشده شما باز باهم خواهید بود نمیدونم برچه اساسی گفت خلاصه منم که فعلا ناامیدم.

من خیلی چیزهارو نگفتم احساسهایی که تو این یکسال درکناره هم بودیمو نگفتم.عکسشو دارم ولی میترسم نگاش کنم بمیرم خیلی خیلی سخته.درک کردنش واسه کسیه که خودشم شکست خورده مثله من.

لعنت به من  چه ساده دل سپردم        لعنت به من اگه واسش میمردم

ازش انتظار نداشتم چنین کاری کنه.شاید من اشتباه میکنم.خودش که نزدیکایه آخر یعنی قبل اینکه باباش بفهمه با من مثله  یه دشمن رفتار میکرد خیلی رفتارش عوض شده بود اما خب من همیشه سکوت میکردم همیشه سکوت  چون دوسش داشتم.روزی هزار بار عذرخواهی میکردیم بخاطر اینکه همش دعوارو شروع میکرد بخاطره چیزهایه کوچیک.

حرفامو گوش نمیداد.از خیلی چیزها گذشتم تا بهش برسم اما چه سود......

قرار بود 16 شهریور کلاسایه دانشگاه شروع بشه من 16 اومدم دانشگاه گفتن یک هفته کلاسا برگزار نمیشه داشتم برمیگشتم خونه که یه دفعه عشقمو همراهه دوستش دیدم (دختر) اصلا نگاهم نکرد سرشو برگردوند و منم بهش نگاه میکردم تو چشام اشک جمع شده بود  قلبم دیگه داشت وایمیستاد نفس نفس میزدم انگار شیمیایی شدم جلویه اشکمو نگه داشتم تو خیابون .اومدم خونه کلی گریه کردم  بعدش زنگ زدم به خواهرش گفتم اینجوری کرده باهام اونم گفت باشه باهاش میحرفم.بعد 10 مین خودش (عشقم) بهم زنگ زد گفتش این چرت و پرتا چیه به خواهرم گفتی برو گمشو کثافته عوضی ازت متنفرم دیگه دوست ندارم نمیخوامت دیگه قیافتو نمیخوام ببینم .بعدش گفت تو باعث شدی بابام باهام بد بشه بعدشم قطع کرد.من دیگه فقط ساکت مونده بودم خشک شدم این حرفارو بهم گفت.بعد 10 مین دیگه دوباره زنگ زد گفتش تو دانشگاه هرجوری دلم بخواد میحرفم به کسی ربطی نداره با تو شاید فقط یه سلام و یه علیک دیگه هیچی حتی اسممو هم به زبونت نمیاری بعدش قطع کرد.منم نشستم گریه  داشتم میمردم به هرکسیکه میشناختم اس دادم کسی ج نداد  آجیم کمکم کرد آرومم کرد خیلی دوسش دارم تو روم باهاش آشنا شدم.تا 2روز هیچی نخوردم فکرم مشغول بوده من سپردمش به خدا  نه نفرینش میکنم نه هیچ چیز دیگه

از آجی گلم خیلی خیلی ممنونم که کمکم کرد

دوستام باز میگن شما با هم آشتی میکنین ولی دلم دیگه نمیخوادش 

به هر حال خواهش میکنم نظرتونو واسم بنویسین کمکم کنین از این حال دربیام

 

دوستان الان سال دوم دانشگاهم هست ترم آخر کاردانی ام

حدود یک ماه پیش دوستم(پسر) اومد منو برد تو ی کلاسی گفتش احمد میخوام باهات بحرفم/ گفت احمد عشقتو دوست داری؟؟؟ بازم میخوای باهاش باشی؟؟؟

منم گفتم بر فرض که آره چطور؟

گفتش هرروز وقتی میبینه منو از تو میپرسه که خونس چیکار میکنه؟درساشو میخونه؟؟؟ بیرون کجاها میره؟ و ...

منم گفتم خب حالا که چی؟

گفت اون هنوز دوست داره میخواد دوباره باهاش باشی

گفتم منکه ازش جدا نشدم که حالا برم باهاش اون ترکم کرده

گفتش خب من میگم بیاد باهات بحرفه

رفت صداش کرد آوردش پیشم خودش رفت

وقتی اومد گفتم سلام

گفت سلام

گفتم خب حرفتو بزن

گفت تو رفتی به فلانی چی گفتی که من ازت سوتی دارم و فلان؟

گفتم چیزه بدی نگفتم دروغم نبوده

گفت یعنی تو حتی ی بار هم شک نکردی که من بهت دروغ گفتم؟

گفتم دروغه چی؟

گفت بابام اصلا نفهمیده بود من بهت دروغ گفتم 

یعنی اینو گفت من مردم سابقه نداشت به همدیگه دروغ بگیم/اعصابم خورد شد

منم بعد چند مین سکوت بهش گفتم: برا خودم متاسفم انقدر درباره تو سادگی کردم لیاقت نداری تو جلو پیشرفته منو گرفتی 

گفتم اصلا دیگه راجبه من نپرس که کجا میرم کچا میام درسم چطوره به تو ربطی نداره

برو خودتو بچسب بعد این همه مدت الان اومدی میگی دروغ گفتم

متاسفم برات تو هیچ ارزشی برام نداری وجودت هیچ تاثیری برام نداره

بعد قرمز شد داشت میسوخت

با صدای لرزان گفت: احمد امیدوارم با یکی باشی و باهاش ازدواج کنی انقدر تو عشقش غرق بشی که یاده این روزا بیفتی

منم گفتم برو بابا اونم زد به فرار درو محکم بست رفت

دیه منم توجه نکردم بهش.

 


نظرات شما عزیزان:

sevin<3F
ساعت20:17---31 خرداد 1394
لیاقتتو نداشت فقط همین

کیارش
ساعت23:32---30 خرداد 1394
داداش احمد اگ واقعا دوست داشته باشه بر میگره.ایشالله تو دانشگاه موفق باشی ازون بهترشم میاد

تیتکا
ساعت10:56---13 اسفند 1392
یه نصیحت نشناخته به کسی دل نبند اون اگه میخواستت جلو باباش وامیستاد پس اصلا خودتو ناراحت نکن ارزش تو بیشتر از اونه مطمئن باش لیاقتتو نداشت

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, ] [ 13:32 ] [ احمد ]

درباره وبلاگ

دختر پسرهای عزیز سلام.به وبسایتم خوش اومدین
آرشیو مطالب
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 43
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 43
بازدید ماه : 43
بازدید کل : 14071
تعداد مطالب : 8
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1